سوال جبرئیل از امام زمان مفضل بن عمر میگوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: بعد از آن که با اذن خداوند، امام زمان (عج) ظهور فرمود به منبر میرود و مردم را به سوی خود دعوت میکند، با این پیمان که در میان مردم به سیره رسول خدا صلی الله علیه و آْله رفتار کند و روش آن بزرگوار را پی گیرد. خداوند جبرئیل را به نزد حضرت میفرستد، جبرئیل در حطیم (که موضعی است در مسجدالحرام) به خدمت حضرت میرسد و میپرسد: به چه چیز دعوت میکنی؟ حضرت قائم پاسخ میدهد ( به همان سیره پیامبر صلی الله علیه و آله).جبرئیل دست حضرت را میگیرد و با وی بیعت میکند؛ به دنبال آن سیصد و چند مرد با حضرت بیعت خواهند کرد. بعد از این بیعتها حضرت همچنان در مکه میماند تا تعداد یارانش به ده هزار نفر برسد و آنگاه به سوی مدینه حرکت میکند. لا تَذهبُ الدنیا حَتی یَقومَ رَجلٌ مِن وُلدِ الحُسینِ یَملَاُها عَدلاً کَما مُلِئَت ظُلماً و جَوراً. دنیا به پایان نخواهد رسید تا این که مردی از فرزندان حسین (علیه السلام) بپا خیزد و آن را پر از عدل کند همان طور که پر از ظلم و جور شده باشد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
نوشته شده توسط : مجید |
یکشنبه 88 فروردین 9 ساعت 11:32 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
مهدی جان! عید است و دلم خانه ی ویرانه بیا این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا یکسال تمام در انتظارت بودیم یک روز به مهمانی این خانه بیا سال نو مبارک
نوشته شده توسط : آسمانی |
شنبه 88 فروردین 1 ساعت 9:30 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
شاید آنروز که سهراب نوشت: "تا شقایق هست زندگی باید کرد" خبری از دل پر درد گل یاس نداشت! باید اینطور می گفت: هرگلی هم باشد،چه شقایق،چه گل پیچک و ناز تا نیاید گل نرگس زندگی بی معناست!
نوشته شده توسط : آسمانی |
جمعه 87 بهمن 11 ساعت 10:58 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
نشستند تا عشق، صد پاره بی سر بماند خزیدند در خویش تا لاله صد پر بماند خزیدند در خویش و راضی به این فتنه بودند که در موج خون،کشتی دین شناور بماند نشستند و گفتند اگر حق به این دودمان است مگر می شود دست حق در بلا در بماند؟! نشستند وگفتند:عیبی ندارد که در دشت اگر باغبان در عزای صنوبر بماند! نشستند تا ساقی از خون خود مست باشد و چشمان لب تشنگان،خیره بر در بماند نشستند تا خواهری شعله در خویش گیرد و چون کوه،مبهوت ذبح برادر بماند نشستند و دیدند آن آسمانی ترین مرد به خون خفت تا شور الله اکبر بماند نشستند و این شد سرانجام این قصه ی تلخ ..خدا حنجری.. زیر آوار خنجر بماند به خود مانده ام،خیل فریاد داران جمعه چه داریم اگر او بیاید و... دیگر بماند!
نوشته شده توسط : آسمانی |
سه شنبه 87 دی 10 ساعت 10:46 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
دیواره البرز سپید پوش است. برف ریزی می بارد. شب نهم دی ماه 1339 ش. به نیمه خود نزدیک می شود. فردا، روز شهادت بانوی کربلا زینب علیها السلام است. مردم تهران در خواب هستند. برف، کوچه ها و خیابان ها را پوشانده. مرد، در خانه تنهاست. در بستر بیماری دراز کشیده. شعله آبی رنگ چراغ علاءالدّین را نگاه می کند. از کتری بزرگ روی چراغ، بخار بلند می شود. مرد، نفس عمیقی می کشد. در بستر جا به جا می شود. چشمانش را می بندد. می خواهد به چیزی فکر نکند. اما نمی تواند. آیا امشب، وقت رفتن است؟ چندبار سرفه می کند. نفسش به شماره افتاده. یک لحظه فکر می کند صدای باز شدن در خانه را شنیده. در را نیمه باز گذاشته تا اگر رفقایش آمدند، پشت آن نمانند. مدّتی می گذرد. خبری نمی شود. چراغ حیاط روشن است. از پشت شیشه های پنجره دانه های ریز برف را می بیند که بی امان فرود می آیند. زمستان های تهران هم مثل زادگاهش تبریز، پرسوز و سرماست. رسول، قلدر و لات قوی هیکل است. اهل تبریز است. تهرانی ها به او «رسول ترک» می گویند. ادامه مطلب...
نوشته شده توسط : آسمانی |
سه شنبه 87 دی 10 ساعت 10:34 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
بگذار شعری از تو بنویسم،هرچند دست واژه ها وا نیست هرچند حتی شاه بیت من،یک ذره هم مثل تو زیبا نیست ای رشته کوه درد و تنهایی،ای چشمت اقیانوس آرامش جایت کدامین واژه بنشیند؟ اینجا که جای کوه و دریا نیست! از دردهای کوچکم گاهی؛شرمم می آید،تا که میبینم از درد،چاه کوفه میسوزد،اما بساط شعله برپا نیست! آن پنج سال سبز اگر در مزرع هستی نمی روئید دنیا چگونه باورش می شد؟ اینکه عدالت، خواب و رویا نیست! شمشیر،غربت،عشق،تنهایی مظلومیت،غیرت،شکیبائی ای جمع رویاهای انسانی! آیا وجود تو معما نیست؟؟؟
نوشته شده توسط : آسمانی |
سه شنبه 87 آذر 26 ساعت 10:40 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
|