نشستند تا عشق، صد پاره بی سر بماند خزیدند در خویش تا لاله صد پر بماند خزیدند در خویش و راضی به این فتنه بودند که در موج خون،کشتی دین شناور بماند نشستند و گفتند اگر حق به این دودمان است مگر می شود دست حق در بلا در بماند؟! نشستند وگفتند:عیبی ندارد که در دشت اگر باغبان در عزای صنوبر بماند! نشستند تا ساقی از خون خود مست باشد و چشمان لب تشنگان،خیره بر در بماند نشستند تا خواهری شعله در خویش گیرد و چون کوه،مبهوت ذبح برادر بماند نشستند و دیدند آن آسمانی ترین مرد به خون خفت تا شور الله اکبر بماند نشستند و این شد سرانجام این قصه ی تلخ ..خدا حنجری.. زیر آوار خنجر بماند به خود مانده ام،خیل فریاد داران جمعه چه داریم اگر او بیاید و... دیگر بماند!
نوشته شده توسط : آسمانی |
سه شنبه 87 دی 10 ساعت 10:46 صبح
|
|
نظر بدید تعداد نظرات
|
ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
|